داستان من و یادگیری زبان

یادم میاد که از سن ۱۷ سالگی عشق زبان بودم. البته قبلش هم زبان رو دوست داشتم ولی خب نه به اندازه ۱۷ سالگیم. تو اون سن بخاطر شرایط زندگی خانوادگیم امکان شرکت تو کلاس زبان رو نداشتم. تو اون سن تنها منبع یادگیری من بازیهای کامپیوتری بودن چون موقع بازی کردن سعی میکردم مفهوم کلمات و جملات رو درک کنم.

این داستان تا سن ۲۰ سالگی ادامه داشت تا زمانی که مجبور شدم برم خدمت سربازی و تا ۲ سال بعدش هم امکان رفتن به کلاس زبان رو نداشتم. بعد از اتمام سربازی تو کنکور تو رشته اقتصاد قبول شدم و شروع به تحصیل کردم.

تو اون زمان بخاطر اینکه بتونم خرج تحصیلم رو بدم مجبور بودم که تو یه کارخونه تمام وقت کار کنم. اون زمان انجام هماهنگی بین کار و تحصیل و شرکت تو کلاسهای دانشگاه خیلی سخت بود چون خیلی وقتها حتی برای شرکت تو امتحانهای پایان ترم هم بهم مرخصی نمیدادن.

تو اون سن یعنی ۲۲ سالگی خیلی دوست داشتم که استارت زبان رو بزنم ولی یه ترسی بهم این اجازه رو نمیداد. ترس از چی؟ ترس از بودن تو کلاس عمومی!! ترس از صحبت کردن جلوی بقیه بچه ها!! ترس از به قول معروف اشتباه کردن و جلوی بقیه بچه ها ضایع شدن!!!

همین ترس بهم اجازه نداد که زودتر از سن ۲۴ سالگی استارت یادگیری زبان رو بزنم. میخوام برات داستان ثبت نام تو کلاس زبان رو بگم. یه شب که از سر کار بر میگشتم تصمیم جدی گرفتم که همین الان باید برم یه آموزشگاه و ثبت نام کنم چون میدونستم که دارم زمان رو از دست میدم.

رفتم یه آموزشگاه که قبلا تعریفش رو شنیده بودم. بعد از اینکه تعیین سطح شدم یهویی به خودم اومدم دیدم که توی کلاس که فقط جمعه ها برگزار میشد ثبت نام کردم!! امکان شرکت تو کلاسهای طول هفته رو نداشتم چون تمام کار میکردم و درس میخوندم. از آموزشگاه که اومدم بیرون خودم باورم نمیشد که بالاخره انجامش دادم!!!

شروع کردن کلاسها تو آموزشگاه همزمان شد با تغییر رشته م تو دانشگاه از اقتصاد به مترجمی زبان. دو تا تغییر بزرگ تو زندگیم. کلاسها رو که میرفتم خوب بود ولی حس میکردم برام کافی نیست. چون هدفم بزرگ بود، دوست داشتم مثل فیلم های آمریکایی صحبت کنم.

تو محل کارم یادم هست که جمله های پر کاربردی که از توی فیلمها و کتابها در آورده بودم رو روی کاغذ مینوشتم و میچسبوندم جایی که جلوی چشمم باشه. دقیقا یادمه که همه همکارهام مسخره م میکردن و بهم میخندیدن ولی من اهمیتی نمیدادم چون میدونستم باید به هدفم برسم. با اینکه اطلاعات کافی در مورد راه درست یادگیری نداشتم ولی روشها رو بصورت آزمون و خطا دنبال میکردم.

یادمه به قدری عشق زبان و اسپیکینگ آمریکایی بودم که یه روز رفتم کتاب فروشی. دنبال یه کتاب میگشتم که بتونه تو اسپیکینگ کمکم کنه. یه کتابی رو انتخاب کردم و خریدم که بعدا فهمیدم اسپیکینگ آیلتس بوده!!!

چون هدف بزرگی داشتم و با اینکه استادهای خوبی توی آموزشگاه و دانشگاه داشتم که همیشه سپاسگزارشون هستم ولی اون چیزی که من میخواستم رو نمیتونستن بهم بدن. به همین خاطر خیلی تحقیق و بررسی می کردم در مورد فاکتورهای مختلف درست صحبت کردن و راه و روش درست یادگیری چون روش های موجود من رو به اون جایی که میخواستم نمی رسوند.

یادمه که ۶ ماه از روزی که زبان رو شروع کرده بودم میگذشت. گوشیم رو برداشتم و دکمه ضبط رو زدم و شروع کردم صحبت کردن در مورد یه موضوعی. بعد شروع کردم با کلی ذوق و شوق به صدای خودم گوش دادن دقیقا همون لحظه بود که انگار بزرگترین شکست زبانیم رو خورده بودم. صحبت کردنم بقدری بد بود که گوشی رو پرت کردم یه گوشه و تا یک ساعت ناراحت بودم. ولی بعدش دوباره تصمیم گرفتم که قویتر و محکم تر از قبل تلاش و کوشش کنم و ادامه بدم. بعد از حدود ۳ ماه دوباره صدام رو ضبط کردم و گوش دادم و متوجه تغییرهای خوبی شدم پس همونطور قوی ادامه دادم…

امروز بعد از گذشت تقریبا ۹ سال از اون روز خیلی خوشحالم و خدا رو شکر میکنم که نه تنها خودم به هدفم رسیدم بلکه با تاسیس آیلتس تیم تونستم به کلی از بچه ها کمک کنم که زبان شیرین و دوست داشتنی رو بطور کاربردی یاد بگیرن و با لذت ازش استفاده کنن. البته بعضی هاشون هم الان برای خودشون استادی شدن و تدریس میکنن و بعضا آموزشگاه خودشون رو تاسیس کردن.

امروز بزرگترین هدفم تو آیلتس تیم کمک به بچه هایی که میخوان زبان رو بطور کاربردییاد بگیرن ولی هیچ اطلاعی در مورد راه و روش درست یادگیری ندارن. این رو هم بگم که خودم هم هنوز و بیشتر از قبل در حال یادگیری و افزایش اطلاعاتم هستم و سعی میکنم هر روز بهتر از روز قبل تو زبان باشم.

امروز من بهنام علیزاده پشت تو دوست خوب و موفقم هستم تا بتونی تو کوتاهترین زمان به جایی که تو زبان دوست داری برسی.

پشتیبان و همراه همیشگی تو

بهنام علیزاده